گربه!
گربه ای عاشق زیبایی انسان شده بود
آنقدر عاشق و بی دل که پریشان شده بود!
عشق انسان و دل گربه کوچک ؟ باری...
کار سختی است ولی سخت هم آسان شده بود
گربه عاشق و دل باخته در شهر غریب
کنج ویرانه یک باغچه مهمان شده بود
عشق این گربه پر از پاکی و بی باکی بود
آنچنان بود که سر لوحه شیران شده بود!
عشق اگر بود، تهیدستی انسان هم بود
و از این روی غم گربه دو چندان شده بود
با خودش می گفت: این شهر چرا گرسنه است؟
پاسخ پرسش او سفره بی نان شده بود!
هرچه می رفت نگاهش به نبودن می خورد
چشمش انگار که بن بست خیابان شده بود
گربه از فرط هوا خواهی انسان، نا چار
سخت سر گشته صحرا و بیابان شده بود
تا که یک روز به دنبال دویدن یک عمر
کوچه عشق برایش خط پایان شده بود
گربه بی خبر از سرعت و ساعت، ناگاه
زیر ماشین زمان رفته و داغان شده بود!
همه دیدند که در کوچه تاریخ آن روز
گربه گم شده ای نقشه ایران شده بود !!
«علیرضا سپاهی لائین»